گنج نامه مقصود
گنج نامه مقصود

گنج نامه مقصود

شکستن

خیلی وقت است دست به قلم نبرده ام ، اما گاهی کلمات چنان به من هجوم می آورند که چاره ای ندارم جز نوشتن، هر چند خودم هم نمی دانم چه می خواهم بنویسم، فقط می دانم باید نوشت تا بار کلمات در ذهنم کم شود، تا بلکه وزنه ای که بر روحم سنگینی می کند کمی سبک تر شود... اصلا حتی نمی دانم چطور شروع کنم، یک وقت هایی یک آدم هایی یک اتفاق هایی یک چیزهایی...وقتی کمی بیشتر از مینیمال های اطراف تو باشند در ذهنت جایشان از بقیه بالاتر می رود، برایت جور دیگری مهم می شوند، اتفاقات که می شوند خاطره و تو همیشه با یاد آوریشان آن ها را بهتر و شیرین تر می بینی، اما این در مورد آدم ها فرق می کند. آدم ها همیشه هستند در گذشته نمی روند، تصویری هستند که با هر اتفاق ، با هر برخوردی انگار جزئیات آن ها در ذهن تو کامل تر می شوند، معمولا تصویری که از آن ها ،که شاید بتوان گفت به ظاهر آدم مهم های زندگیت، ساخته ای، دائما پر نقش و نگارتر می شود، روز به روز پر رنگ تر می شود، انگار که اهمیتشان بیشتر شده باشد...وقت هایی که خسته ای از آدم های دور و برت، مرور تصویرهایشان از غمت کم می کند، یادت می افتد که آدم هایی هستند که ویژه ترند، خاص ترند، مثل بقیه نیستند... اما نگهداری تصویر آن ها در ذهنت از تصویر آدم های معمولی سخت تر است، این ها یک جور هایی شده اند آدم خوبه داستان های زندگی تو، انگار که با تصویر آن ها خیلی از قسمت های دنیای اطرافت، به خصوص قسمت های قشنگش را تعریف کرده ای، خیلی وقت ها منظر چشمان تو به دنیا از منظر تصویر آن هاست، اما امان از لحظه ای که اتفاقی بیفتد که انتظارش را نداری، که ربطی به تصویر تو ندارد، که هر چه فکر می کنی این لحظه را کجای این تصویر بگذارم، می بینی هیچ سنخیتی با آن ندارد، انگار که یک خط پر رنگ روی تصویر ذهنی تو بکشند، به هم میریزی ... مثل بازی دومینو می ماند، تو هر بار که این ها را دیده ای، هر بار که لحظه های خوبی برایت رقم زده اند، یک قطعه دومینو برای خودت گذاشته ای، اما امان از لحظه ای که یک اشتباه بکنی، یک لرزش دست، یک تکان ناگهانی،... این طور نیست که فقط یک قطعه بیفتد، بازی تا آخرش خراب می شود،ر یک آان همه دومینوها فرومی ریزند و صدای فروریختنشان ، فقط به اندازه یک آه حسرت کشیدن به طول می انجامد ...همه تصویری که در ذهنت ساخته ای ناگهان می شکند، شاید خیلی بی رحمانه باشد، مگر می شود با یک اتفاق؟! آری می شود،مگر برای شکستن شیشه چند ضربه لازم است؟! تصویرت که خراب شد، همه معادله های ذهنت را به هم میریزد، معادله هایی که تا امروز با آن ها زندگی میکردی، این جور وقت ها شاید خیلی برایت مهم نباشد که مقصر چه کسی بوده، اصلا دیگر کسی این وسط نیست ، تو هستی و یک تصویر گنگ که زمان های طولانی برای آن زحمت کشیده بودی، وقتی الگوی ذهنیت به هم میریزد، هیچ وقت دوباره ساختنش به سادگی روز اول نمی شود، اصلا ساختن آن هم آسان نبوده ، زمان برده، روزها، ماه ها شاید سال ها ، اما حالا از آن تصویر قشنگ، تصویری به جا مانده گنگ و مبهم ، هر چه با خودت فکر می کنی جزئیات آن اتفاق را به یاد بیاوری، یادت نمی آید، فقط می دانی که اتفاق افتاده است...انگار که خودت فروریخته باشی، اصلا انگار آدمیزاد از کنار هم قرار دادن این تصویرها ساخته شده، امان از لجظه ای که حتی یکی از آن ها بشکند، ترمیمش زمان می برد، شاید روزها، ماه ها و حتی سال ها ... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد