گنج نامه مقصود
گنج نامه مقصود

گنج نامه مقصود

توکل

باید که بنویسم وگرنه که بغض خفه ام می کند... آن چنان گلویم را می فشارد که تابش را ندارم ... شاید وقتی می نویسی نتوانی بلند فریاد بزنی اما دست کم ذهنت از خفقان رها می شود... کلمه هایی که دارند از ذهنت می زنند بیرون آرام سر جایشان می نشیند...و تو نفس راحت می کشی ... وقتی که هر چه هست را به کاغذ می سپاری ... البته کاغذ که نه که همین خانه کوچک دلتنگی ...همین خانه  کوچک دلنوشته هایت 


امشب دوباره دلم گرفته است... بغض گلویم را فشار می دهد ...دوباره سکوت ذهنم را شکسته ام اما نصفه نیمه،  چرا که فقط من حرف زده ام ...غرش کرده ام و کلامی برای تسلا نشنیده ام ... اصلا شاید همین نشنیدن افسار مرا پاره کرده و هر چه خواسته ام به زبان آورده ام بی آن که به عواقبش فکر کرده باشم ...بی آن که یادم بیفتد زبانم بد زخم می زند ... زخم های کاری که شاید دیگر التیام نیابند ..


اول یک لجظه با خودم بغض کردم اما تاب آن بغض را نداشتم ... ظرفیتم پایین است ... باید همه را بیرون می ریختم ... اشتباه کردم...همه را برای تو به زبان آوردم 


گفتم  خسته شده ام از این که همه اش باید بشنوم توکل ... اصلا دیگر این کلمه را دوست  ندارم ...خسته ام از این که می گویند توکل کن ... آخر پس اختیار چه می شود...چرا توکل را بد فهمیده ایم ...چرا یادمان رفته قبلن ها گفته بودند از تو حرکت از خدا برکت ... پس تکلیف حرکت چه می شود... حرکت نباشد که برکتی در کار نخواهد بود... چرا فقط قسمت دوم توکل به مذاقمان خوش آمده ...چرا قرار است همه چیز را گردن خدا بندازیم ...پس ما برای چه روی زمین آمده ایم ... خدا که این همه فرشته داشت ... پس چه نیازی به ما بود ... آن ها همه اعتماد داشتند ... اصلا نه نمی گفتند ... توکل اعتماد نیست، یعنی هست اما والله که فقط اعتماد بخشی از آن است ...

و تو باز همه این ها را می شنوی و می گویی توکل و من باز خسته تر میشوم و دل تنگ تر ، از این زمانه و از همه آن هایی که به هوای توکل یادشان رفته خودشان هم قسمتی از ماجرا هستند 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد