گنج نامه مقصود
گنج نامه مقصود

گنج نامه مقصود

تنهایی

گاهی این جا احساس غربت تمام وجودم را می گیرد ، از این که می بینم هنوز بعد از چهار سال هنوز این جا همان حسی را دارم که چهار سال پیش در آغاز دل کندن از خانواده داشتم ، دیگه هیچ وقت دوستایی مثل دوستای دبیرستانم این جا پیدا نکردم، به هیچ کس نتونستم خیلی نزدیک بشم ، با همه خوب بودم و هستم اما کسی که بتونم حرف دلم رو بهش بزن تقریبا پیدا نکردم، همین هاست که منو از رفتن بعدی می ترسونه و هنوز جرات نکردم که تصمیم بگیرم که از ایران برم ، نمی دونم ...نمی تونم به هیچ کس اجازه بدم بهم خیلی نزدیک شه ، نمی دونم این خوبه یا بد اما این جوریم دیگه...در عین حال تنهایی رو خیلی دوست ندارم ...

 مثل این که تنها کسی که همیشه هست و با هم بوده و در همه لحظه ها حرف دلم رو شنیده و دلداریم داده خدایی که با همه بدی هام بازم امید به خوب شدن من داره ...ممنونم ازت خداجون



بعدنوشت:

شب وقتی خسته از دانشگاه میای و یه سر به اتاق روبه رویی می زنی و به همین سادگی تا آخر شب رو با اون ها می گذرونی ، با کسایی که با این که دو سال ازت کوچیک ترند خیلی بهتر از هم سن های خودت می فهمنت ، کسایی که روحیشون تا حدی شبیه تویه و تو وقتی کنار و اونایی احساس شادی و آرامش می کنی یادت میاد که اون قدر هام که می گفتی نتها نیستی و خدا اون قدر بهت لطف داشته که چنین کسایی رو در نزدیکی تو قرار داده ...خداجونم بازم سپاس


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد