گنج نامه مقصود
گنج نامه مقصود

گنج نامه مقصود

نامه ای برای خودم

 سلام

اکنون که این نامه را می خوانی چند روزی می شود که از کربلا بازگشته ام  و هنوز کمی مریض احوالم ، گفتم تا هنوز این سفر را فراموش نکرده ام برایت از آن و از تصمیماتی که در این مدت گرفتم بنویسم که گذر زمان بدجور همه چیز را به دست فراموشی می سپارد و ما را مجبور می کند که عادی زندگی کنیم و دغدغه مان بشود اب و نان فردامان و مقایسه دائم زندگی خودمان با شرایط بقیه

انگار یادمان می رود برای چه این جا آمده ایم، انگار یادمان می رود باید اندکی تفاوت با دور از جان حیوانات اطرافمان که به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کنند و نگرانی ندارند جز محل زندگی و شکار فرداشان، داشته باشیم

این سفر خیلی چیزها را به من ثابت کرد، مهم تر از همه بی ارزش بودن خیلی اتفاقات و خیلی از چیزها در زندگیمان،و این ها را من جز از خلوص کسانی که همه زندگیشان را به عشق حسین روی دایره ریخته بودند یاد نگرفتم، همان ها که حاضر بودند هر سختی متحمل شوند که مبادا زائران حسین لحظه ای خاطرشان مکدر شود.

چند ثانیه از زندگیت را این گونه زندگی کرده ای؟ چند ثانیه یادت بوده که مبادا کاری که مشغول آنی تو را از یاد امام زمانت، امام حی و حاضرت غافل کند!

ببین چقدر زندگی روزمره تو را به خود مشغول کرده که وقتی در کافه ای در سکوت می نشینی و قهوه ای می نوشی در حالی که برای دقایقی از زندگی روزمره فاصله گرفتی انگار همه لذت های دنیا برایت در همان چند دقیقه خلاصه می شود، مگر نوشیدن یک قهوه در خلوت چقدر ارزش دارد! هیچ! فقط تو در آن دقایق به یاد خودت می افتی، خودی که در لابلای زندگی و روزمره ها گم شده است، و همه این ها ثابت می کند که تو به هیچ مشغول بوده ای ! و نشان می دهد هدفت جز از برای آباد کردن دنیایت چیز دیگری نبوده!

یک اتفاق هایی برایت گاهی خیلی مهم می شوند مثل زیبایی فلان لباس، با شکوهی فلان ساختمان، اوج شگفتی تکنولوژی در فلان دیوایس، سفر خارجی به فلان کشور...چشیدن همه این لحظه ها شاید خیلی شیرین باشند، اما گذرا هستند، خیلی زودتر از آن چه که فکر می کنی سپری می شوند و تو حسرت میخوری که کاش لحظه های جوانیم را جور دیگری سپری کرده یودم، درگیر غرور و مستی جوانی نمی شدم. همه این ها را گفتم نه برای این که خود را از آن ها محروم کنی، برای زمانی که وقتی این شادی سراغت آمد لجظه ای به خود بیایی و از خودت بپرسی آخرش که چه؟! چقدر این ها برایم باقی می ماند و دیگر این که گاهی الکی غصه نداشته هایی که اصلا مهم نیست را نخوری و نهایت شکر را بابت داشته هایت و آن چه خدا به تو ارزانی داشته به جا آوری

از دست کسی خیلی غمگین نشوی و کاری نکنی که بعدا پشیمان بشوی، چرا که گذر زمان همه چیز و همه کس را تغییر می دهد، پس چه بهتر  که تو با مردم تا جایی که می توانی به نیکویی رفتار کنی و مبادا با جمله ای یا رفتاری خاطرشان را مکدر کنی

به کسی خیلی دل نبندی، چون گذر زمان آدم ها را عوض می کند، تو هم تغییر می کنی، با آدم ها تا جایی که می توانی مهربان و خوب باش اما به کسی دل نبند

کلا دنیا را خیلی جدی نگیر، خیلی به خاطرش غصه نخور، بیخودی موضوعات کم اهمیت را برای خودت مهم نکن، چرا که همه این ها می گذرد

و اما دغدغه اصلی خود را هیچ گاه از یاد نبر و راحتی زندگی دنیا را انتخاب مکن،  یادت باشد که امامی داری که منتظر است تا جوانانی چون تو زمینه ساز ظهورش شوند، به تو امید بسته است، مراقبت است، تو هم سختی ها را برای او و به خاطر او تحمل کن و سعی کن هر روز در زندگیت گامی برای نزدیک شدن ظهورش برداری

بدان که حالا که شیعه او هستی نباید زندگیت چونان بقیه عادی و معمولی باشد، باید از خیلی از دلبستگی ها و تعلقاتت دل بکنی تا بلکه قدمی یا گامی به سمت او برداری

می دانم حالا که بازگشته ای مات و مبهوتی، نمی دانی چه کنی، از خودش بخواه که کمکت کند، حواست باشد مبادا دوباره آن چنان درگیر این دنیا شوی که یادت برود برای چه این جایی! مبادا غم و غصه های دنیا آن قدر در نظرت بزرگ شود که غم و غصه های امامت را فراموش کنی

و بدان خیلی چیزها آن قدر ارزش ندارد که بخواهی وقت و عمر خود را به پای آن صرف کنی

و در آخر برایت بگویم که این سفر شیرین ترین سفر هاست، هر سال شیرینی اش با سال قبل فرق می کند، تلاش کن که آقا خودش هر سال دعوتت کند، مبادا که از این قافله جا بمانی 

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

معمولی بودن

ماه ها بود فراموشت کرده بودم، امروز که دیدمت ته دلم هنوز دوست داشتمت اما عقلم هیچ جوره راضی نبود، نه به دیدنت، نه به حرف زدن با تو

تنها راهم فرار از تو بود

نمیخواستم دوباره اسیر گذشته شوم

دوباره تردید و دودلی سراغم بیاید 

دوباره هزار سوال بدون جواب در ذهنم خودنمایی کند 

همین که در نبودت، دیدنت را در خواب هایم تحمل کرده بودم برایم به اندازه کافی سخت بود

نخواستم که دوباره همه داغ دل های  گذشته ام زنده شود

و دوباره من بمانم و رفتار های غیر عادی تو که توقع داشتی عادی تعبیرشان کنم

هر وقت تکلیفت را با دلت مشخص کردی به سراغم بیا، اتفاقی که میدانم هیچ گاه نمی افتد

یا باش و همیشه باش یا   برای همیشه از زندگیم محو شو، حالا که قدرت انتخاب نداری،  من جز انتخاب دومی چاره ای ندارم 

من تحمل نیمه معمولی بودن ندارم، یا برای یک نفر کاملا معمولی هستم یا  خاص و منحصر به فرد، من تاب زندگی میان این دو اتفاق را ندارم،  گاهی معمولی، گاهی خاص، اصلا از چیزهای گاهی گاهی متنفرم چون کم کم دل آدم را میزند


حس بی فایدگی !

یه وقتایی فکر می کنم ما بچه ها به هیچ دردی نمی خوریم به خصوص از نسل جدیدش، مامانم رو از بیمارستان آوردیم ، سعی می کنم همه جوره هواشو داشته باشم اما باز هم فکر می کنم که شاید اگه من و خواهرم نبودیم اصلا تو این سن این جوری نمی شد! 

واقعا ما بچه ها به چه دردی می خوریم ؟!!!


راستی امشبم داره بارون میاد، الحمدلله رحمت خدا تو این چند روز دائمیه:) خدایا شکرت

خیلی چیزی به اربعین نمونده! یادش بخیر پارسال سفر اولم بود، حسابی شور و حال داشتم، امسال فقط نگرانم نکنه نرسم! 

یک روایت غیرعاشقانه

خواستم بنویسم 

شر شر باران 

خیابان های بارانی  شیراز 

بوی عطر گل مریم 

حس های عاشقانه توامان 

اما حیف که امشب مامانم بیمارستانه، امروز عمل داشت، الحمدلله حالش خوبه اما به هر حال لبخندش شاید به قشنگی همیشه نباشه، امشب شب سختی رو پیش  رو داره و  احتمالا  دردهای وحشتناک بعد از جراحی 

کاش این روایت میتونست عاشقانه باشه

کاش می تونستم بنویسم امشب پدرم  دست در دست مادرم گره کرده 

پا به پای او درد می کشد

آب می شود

و مردانگیش  نمی گذارد حتی قطره اشکی روی صورتش بلغزد

اما چشمانش سرخ شده است به سرخی خون 

اما حیف ، همه روایت های دنیا که عاشقانه نمی شوند

گاهی هم طعم گس حقیقت را با خود دارند

امشب هر چند همه ما هستیم ، من ، خواهرم، خواهرانش،...

اما بعید می دانم مادرم از خاطرش برود که دیگر هرگز همسری بر بالین او اشک های خود را پنهان نمی کند

کاش پدرم زنده بود

پ.ن : خدایا شکرت، این ها جز نوشته های احساسی چیزی نیست وگرنه میدانم همه جوره هوایمان را داری ، الحمدلله