گنج نامه مقصود
گنج نامه مقصود

گنج نامه مقصود

تا اریعین 1



بسم رب الحسین علیه السلام
  
گفتم: ما بی طرفیم، کار به کسی نداریم...
گفت: زیارت عاشورا خوانده ای که!
گفتم: چه ربطی داره؟!
گفت: زیارت عاشورا دو دسته جمله داره، یا سلام است یا لعن،؛ جامعه هم دو دسته داره، مورد سلام اهل بیت و مورد لعنشان، عاقبت هم دو دسته میشه بهشت و جهنم، وسط هم نداره...
گفتم: پس بی طرفها 
گفت: در زیارت عاشورا جوابت هست "و شایعت وبایعت و تابعت علی قتله" امام صادق(علیه السلام) اون بی طرف ها رو هم لعن کرده...البته زیاد هم بی طرف نبودند...هرکس در لشکر حسین (علیه السلام) نباشد در محفل شراب باشد یا محراب نماز، یزیدی است .
گفتم: زمانه عوض شده...موقعیت فرق کرده!
گفت: باز زیارت عاشورا جوابت رو داده "و اخر تابع له علی ذلک"  تا اخر الزمان هر کسی مثل اینها باشه لعن شده....قرار که نیست فامیلیش یزید باشه!
وباز هم گفت: "کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا" در هر زمانی حسینی به قتلگاه می رود، کاروان حرکت کرده هرانسانی به کربلای خودش میرود...باید تکلیفش را روشن کند حسینی است یا یزیدی...
گفتم: یعنی چی؟
نیش خندی زد و گفت: جامعه ات را و وضع دنیا را نگاه کن اگر صف حسین را پیدا نکردی به مرگ جاهلیت مرده ای، کافر مرده ای؛ برو خودت را در نمازت، در امر به معروفت، در دفاع از مظلومت و...بسنج؛ داره دیرم میشه بچه ها منتظرن.
این رو گفت و سوار اتوبوس شد برای جبهه...و دیگه ندیدمش.
برگرفته از سایت عتبات

باران


گیــرم که باران هم آمــد، همه چیــز را هم شست !
هـــوا هم عالـی شد . .
فایـده اش بــرای من چیـست ؟!
هــوای دل، گرفتــه کربــــلاست
آن را چه کنــــم ؟!



کاش حال و هوام شبیه این شعر بشه



یادم آمد شب بی چتر و کلاهی
که به بارانی مرطوب خیابان زدم آهسته و گفتم:
چه هوایی ست خدایی!
من و آغوش رهایی...
سپس آنقدر دویدم طرف فاصله تا از نفس افتاد نگاهم به نگاهی...
دلم آرام شد آن گونه که هر قطره باران غزلی بود نوازش گر احساس که می گفت:
فلانی!چه بخواهی چه نخواهی به سفر می روی امشب...
چمدانت پر باران شده
پیراهنی از ابر به تن کن و بیا...

*****

پس سفر آغاز شد و
نوبت پرواز شد و
راه نفس باز شد و...
قافیه ها از قفس حنجره آزاد و رها،در من شاعر...
من بی تاب تر از مرغ مهاجر
به کجا می روم اقلیم به اقلیم...
خدا هم سفرم بود و جهان زیر پرم بود سراسر...
که سر راه به ناگاه مرا تیشه ی فرهاد صدا زد:
نفسی صبر کن ای مرد مسافر...
قسمت می دهم ای دوست!
سلام من دل خسته ی مجنون شده را نیز به شیرین غزلهای خداوند، به معشوق دو عالم برسان...

*****

باز دلم شور زد...
آخر به کجا می روی ای دل
که چنین مست و رها می روی ای دل
مگر امشب به تماشای خدا می روی ای دل...

*****

چشم وا کردم و خود را وسط صحن و سرا، عرش خدا، کرب و بلا، مست ورها در دل آیینه، جدا از غم دیرینه، ولی دست به سینه یله دیدم...
منِ سر تا به قدم محو حرم،
بال ملک دور و برم،
یک سره مبهوت به لاهوت رسیدم...
چه بگویم که چه دیدم...
که دل از خویش بریدم،
به خدا رفت قرارم،
نه! به توصیف چنین منظره ای واژه ندارم...
سپس آهسته نشستم و نوشتم:
فقط ای اشک امانم بده تا سجده ی شکری بگذارم...

*****

که به ناگاه نسیم سحری
از سر گلدسته ی باران واذان آمد و
یک گوشه از آن پرده ی در شور عراقی و حجازی به هم آمیخته را پس زد و
چشم دلم افتاد به اعجاز خداوند
به شش گوشه ی معشوق
خدایا تو بگو
این منم آیا که سراپا شده ام محو تمنا و نماشا
فقط این را بنویسید
رسیده است لب تشنه به دریا
دلم آزاد شد از همهمه
دور از همه مدهوش
غم وغصه فراموش...
در آغوش ضریح پسر فاطمه(س) آرام،سر انجام گرفتم...


السلام علیک یا اباعبدالله الحسین

نامیرا

عبدالله گفت: «می‌توانست به یمن برود یا مصر یا به شام برود و با یزید گفتگو کند.»


مرد گفت: «اگر معاویه با گفتگو هدایت شد، فرزندش هم هدایت می‌شود؛ و اما اگر به یمن یا به مصر می‌رفت، سرنوشتی جز آنچه در مکه برایش رقم زده بودند، نداشت. اما حرکت او به کوفه، آن هم با اهل‌بیت، بیش از هر چیز یزید را از خلافتش به هراس خواهد انداخت و مسلمانان را به فکر.»

خواست برود لختی مکث کرد و دوباره رو به عبدالله برگشت و گفت:
«و اما من! هرگز برای امام خویش تکلیف معین نمی‌کنم، که تکلیف خود را از حسین می‌پرسم. و من حسین را نه فقط برایخلافت، که برای هدایت می‌خواهم. و من... حسین را برای دنیای خویش نمی‌خواهم، که دنیای خویش را برای حسین می‌خواهم. آیا بعد از حسین کسی را می‌شناسی که من جانم را فدایش کنم؟»

و رفت. عبدالله مات ماند. وقتی مرد دور شد، عبدالله لحظه‌ای به خود آمد. برگشت و اسب خویش را آورد و مرد را صدا زد:
«صبر کن، تنها و بی‌مرکب هرگز به کوفه نمی‌رسی!»

مرد ایستاد و افسار اسب را گرفت و گفت:
«بهای اسب چقدر است؟»

«دانستن نام تو!»

مرد سوار بر اسب شد:
«من قیس بن مسهر صیداوی هستم. فرستاده‌ی حسین بن علی!»
و تاخت. عبدالله مانند کسی که گویی سال‌ها در گمراهی بوده و تازه راه هدایت را یافته بود، به زانو نشست و سرش را میان دست‌ها گرفت.

نامیرا روایت کسانی که در لحظه های آخر به کاروان امام می رسند و چه شیرین می رسند. 

#نامیرا#صادق_کرمیار# روایتی_برای_این_روزها

نظر یک دانشجو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.