گنج نامه مقصود
گنج نامه مقصود

گنج نامه مقصود

کرب و بلا

امشب یه شعر از آقای برقعی دیدم ،حیفم اومد این جا نذارم. واقعا که با دل آدم بازی می کنه...


ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان

مثل تیری که رها می شود از دست کمان

خسته از ماندن و آماده رفتن شده بود

بعد یک عمر رها از قفس تن شده بود

مست از کام پدر بود و لبش سوخته بود

مست می آمد و رخساره برافروخته بود

روح او از همه دل کنده ، به او دل بسته

بر تنش دست یدالله حمایل بسته

بی خود از خود ، به خدا با دل و جان می آمد

زیر شمشیر غمش رقص کنان می آمد

یاعلی گفت که بر پا بکند محشر را

آمده باز هم از جا بکند خیبر را

آمد ، آمد به تماشا بکشد دیدن را

معنی جمله در پوست نگنجیدن را

بی امان دور خدا مرد جوان می چرخید

زیرپایش همه کون و مکان می چرخید

بارها از دل شب یک تنه بیرون آمد

رفت از میسره از میمنه بیرون آمد

آن طرف محو تماشای علی حضرت ماه

گفت:لاحول ولاقوه الابالله

مست از کام پدر، زاده لیلا ، مجنون

به تماشای جنونش همه دنیا مجنون

آه در مثنوی ام آینه حیرت زده است

بیت در بیت خدا واژه به وجد آمده است

رفتی از خویش ، که از خویش به وحدت برسی

پسرم! چند قدم مانده به بعثت برسی

نفس نیزه و شمشیر و سپر بند آمد

به تماشای نبرد تو خداوند آمد

با همان حکم که قرآن خدا جان من است

آیه در آیه رجزهای تو قرآن من است

ناگهان گرد و غبار خطر آرام نشست

دیدمت خرم و خندان قدح باده به دست

آه آیینه در آیینه عجب تصویری

داری از دست خودت جام بلا می گیری

زخم ها با تو چه کردند ؟جوان تر شده ای

به خدا بیش تر از پیش پیمبر شده ای

پدرت آمده در سینه تلاطم دارد

از لبت خواهش یک جرعه تبسم دارد

غرق خون هستی و برخواسته آه از بابا

آه ، لب واکن و انگور بخواه از بابا*

گوش کن خواهرم از سمت حرم می آید

با فغان پسرم وا پسرم می آید

باز هم عطر گل یاس به گیسو داری

ولی اینبارچرا دست به پهلو داری؟!

کربلا کوچه ندارد همه جایش دشت است

یاس در یاس مگر مادر من برگشته است؟!

مثل آیینهء در خاک مکدر شده ای

چشم من تار شده ؟یا تو مکرر شده ای؟!

من تو را در همه کرب و بلا می بینم

هر کجا می نگرم جسم تو را می بینم

ارباْ اربا شده چون برگ خزان می ریزی

کاش می شد که تو با معجزه ای برخیزی

مانده ام خیره به جسمت که چه راهی دارم

باید انگار تو را بین عبا بگذارم

باید انگار تو را بین عبایم ببرم

تا که شش گوشه شود با تو ضریحم پسرم...

حمید رضا برقعی

بوی محرم

و امروز جمعه روز دل تنگی...

داره محرم میاد، اما من هنوز درگیر خودمم، وقتی محرم میاد دل تنگی من هم بیشتر میشه، یاد مراسم های کانون رهپویان و آقا سید می افتم ، چقدر اون مراسم ها رو دوست داشتم ، اما این جا با هزار تا دغدغه و دل مشغولی به شنیدن صدای مراسم از راه دور و اینترنت رضایت میدم ، تازه به این کار هم هر شب نمیرسم ، ( البته باز سال های قبل چند شب مسجد امام صادق میرفتم اما امسال نمی دونم قسمتم چیه ) ،میترسم حتی تاسوعا و عاشورا هم مجبور باشم تهران بمونم ...

چقدر درگیر دنیا شدم، هر چی برزگتر میشم انگار اوضاع بدتر میشه ...

چقدر اون زمان ها بی شیله و پیله تو مراسم های امام حسین شرکت میکردم ، اون وقت ها ساده تر بودم ، اما الان ...

اما باز هم الحمدالله که محرم هست، الهی شکر که حب حسین در همه وجودم جریان داره و گاهی فکر می کنم تنها چیزی که باعث شده نگاهم به زندگی با برخی از اطرافیانم فرق داشته باشه ، خیلی جاها کج نرم و به خاکی نزنم همین محبت امام حسینه ، جانم حسین ...

دلم برای گفتن این نوا تنگ شده ، ای اهل حرم میر و علمدار نیامد، ای اهل حرم میر و علمدار نیامد، علمدار نیامد، علمدار نیامد...


امیری حسین و نعم الامیر


اللهم عجل لولیک الفرج

سرماخوردگی

وقتی سرما خوردی و و با وجود هزار تا کار ، دست و دلت به هیچ کدوم نمیره ، تنها آرزویی که داری اینه که کاش الان مامانم این جا پیشم بود :( 

از ویژه ترین زمان هایی که آدم حس می کنه دل تنگ مامانش شده وقت سرماخوردگیه !

به افتخار همه مامانای مهربون دنیا...

یک تصمیم ادامه دار

نمیدونم چرا این اپلای دست از سر من بر نمیاره من از شرش خلاص شده بودما ولی  این دوباره اومد سراغ من !

یکی از دوستان خواست که من در ابتدای همین ارشد گزینه اپلای رو دوباره بررسی کنم و ببینم واقعا می خوام چه کار کنم !

امروز حدود 4 ساعت با من حرف زد و با توجه به قسمت آخر حرفم که شاید یک جمله هم بیشتر نیود گفت من اگر جای شما بودم نمیرفتم ، جمله آخرمم این بود که در نبودن پدرم این خیلی خودخواهیه که من مادر و خواهرم رو این جا تنها بذارم و برم مگر این که مطمئن شم که خواهرم میتونه جای منو برای مادرم پر کنه ... همین 

 واقعا  این جور وقتا تو زندگیه که تقابل عقل واحساس رو با تمام وجود حس می کنی و می بینی یک وقتایی هم احساست باید بر منطقت غلبه کنه !

نمیدونم تا چه حد تصمیم درستیه اما ترس همین که برم و زمانی که برگردم ،ببینم که مامانم  به خاطر نبود من شکسته تر شده یا دور از جون اتفاقی براش پیش اومده نمی ذاره به رفتن فکر کنم...

قبلا یعنی چهار سال پیش این جوری نبودم ، اومده بودم که برم اما هر چه که زمان بیشتر می گذره ، دل کندن برام سخت تر میشه و شاید به قول اون آدم عاقل تر میشم !

چه تناقضی شد این جا ! نفهمیدم بالاخره عاقل تر شدم یا احساسی تر 


خدایا تا حالا همیشه به تو تکیه کردم ، هیچ وقت نشده که منو به حال خودم رها کنی ، حالا هم از اون زمان هایی که واقعا تنها تویی که می تونی دلیل راه من باشی ، پس خودت کمکم کن ...


یا علی

ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻚ ﺩﻭﺳﺖ

ﮔﺎﻫﻲ ﻭﻗﺘﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﻳﻚ ﺩﻭﺳﺖ ﻛﻨﺎﺭﺕ اﺭﺯﺷﻤﻨﺪﻩ,اﻣﺸﺐ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺭاﻫﻲ ﺩﻛﺘﺮ ﺷﺪﻡ و ﺭﻓﺘﻢ ﺯﻳﺮ ﺳﺮﻡ,اﻣﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻳﻪ ﺗﻠﻔﻦ ﻛﻮﭼﻴﻚ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺭﺳﻮﻧﺪ و اﻭﻣﺪ ﭘﻴﺸﻢ, ﺗﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩاﺭﻭﻫﺎﻣﻮ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ و ﭘﻴﺸﻢ ﻣﻮﻧﺪ ﺗﺎ ﺳﺮﻣﻢ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﻪ ﻳﻚ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺮاﻡ ﻣﻲ اﺭﺯﻳﺪ ﺟﻮﺭﻱ ﻛﻪ ﻣﺮﻳﻀﻲ ﻫﻢ اﺯ ﻳﺎﺩﻡ رفت  .

 و اﻳﻦ ﺟﻮﺭ ﻭﻗﺘﺎﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻌﻨﻲ ﺑﻮﺩﻥ ﻳﻚ ﺩﻭﺳﺖ ﻭاﻗﻌﻲ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭﺕ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺣﺲ ﻣﻲ ﻛﻨﻲ.ﻛﻞ ﻧﻴﻢ ﺳﺎﻋﺘﻲ ﻛﻪ ﺳﺮﻡ ﻣﻴﺰﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻭﺟﻮﺩﺵ و ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺑﺎ اﻭﻥ ﻳﻚ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﻫﻢ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻢ ﻧﻴﻮﻣﺪ...

ﻳﺎ ﻋﻠﻲ